محل تبلیغات شما

گریه های یکتا جونم برای مامان جونی که اصلاً اونا ندیده است . مورخ 1398/11/17 آخر شب نمیدونم چی شد که یکتاجونم شروع به گریه کرد نه ایجوری ها . حدود یک ساعتی گریه می کرد می گفت دلم برای مامان جون بیامرزم تنگ شده . هر چی بهش میگم که رفته پیش خدا میگه زنگ بزن به خدا بگو مامان جون بیامرزم را بیارش . خوب دلم براش تنگ شده . 

دلم برا مامان جون بیامرزم تنگ شده

الهی دورش بگرده مامان

مامان ,دلم ,تنگ ,بیامرزم ,جون ,خدا ,جون بیامرزم ,مامان جون ,تنگ شده ,بیامرزم تنگ ,برای مامان

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها