گریه های یکتا جونم برای مامان جونی که اصلاً اونا ندیده است . مورخ 1398/11/17 آخر شب نمیدونم چی شد که یکتاجونم شروع به گریه کرد نه ایجوری ها . حدود یک ساعتی گریه می کرد می گفت دلم برای مامان جون بیامرزم تنگ شده . هر چی بهش میگم که رفته پیش خدا میگه زنگ بزن به خدا بگو مامان جون بیامرزم را بیارش . خوب دلم براش تنگ شده .
خدایا شکرت که روز به روز دارم بزرگ شدن دخترهای گلم را م بینم .
چند وقتی است که به وبلاگ سر نزدم . دخترم غزل کلاس چرتکه ، بسکتبال و زبان کانون میرود .
یکتا گلی هم کلاس بازی میبرمش زیبا . زیبا عاشق خاله زیباست .
کلمات جدید و جملات جدید :
خانیه
خلما
بابا مامانمو دوست داری
باباحجی رفته رضوانهشر
بله جانم
عزیزم
پدرصلواتی
عمو خلیت = عمو خلیل
درباره این سایت